هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر
سفره ای که پهن شد، اینبار خالی از دلتنگی بود.
فقط... بوی گلاب بود و گلهای بی ریشه و درحال مرگ.
بین آنهمه سکوت، مرور یک خط از قصه های تو برای گفتن تمام خاطراتم بس بود.
راستش را بخواهی... قصد دیدار، هرچه بود از نیاز بود... به خدای بزرگ تو.
و تو چه صادقانه هرچه مرهم داشتی، رو کردی وقتی دیدی از نشان دادن زخمهایم شرم دارم.
حالا تمام غرور من از با تو بودن این است که از پشت پنجره ای که تو باز کردی، گاهی خدای تو را میبینم که ساده و صبور، آب و خاک و هوا را نوازش میکند و تو آنطرفتر، درسایه یک درخت، آوازهای خدا را زمزمه میکنی
*****
قرن ما شاعر اگر داشت، هوا بهتر بود
خار هم کمتر نبود از گل، بسا گل تر بود
قرن ما شاعر اگر داشت که کبوتر با کبوتر باز با باز، نبود شعار پرواز
وای بر ما که تصور کردیم عشق را باید کشت
در چنین قرنی که دانش حاکم است
عشق را از صحنه دور انداختن دیوانگی است، درماندگی است، شرمندگی است
قرن، قرن آتش نیست
قرن یک هوای تازه است
فکرها را شست و شویی لازم است
گم شدیم گر در میان خویشتن، جست و جویی لازم است
نازنین ها از سیاهی تا سفیدی را سفر باید کنیم ...