می خوای بری؟ باشه برو حرف واسه گفتن ندارم بعد تو حتی تو چشام اشک واسه ریختن ندارم تموم عشق من و تو توی حسرت بود و بس این همه مزه چشیدیم همه تلخ بودن و گس شبهای پر از ستاره شبهای خواب نبودن چشای پر از سوالت چرا بی جواب بودن؟ قصه ی عشق من و تواز همون نگاه اول پر بود از شک و یه تردید حتی نمی دونم چرا پیش تو موندنم اینو باید از کی پرسید؟ میدونی!امروز می خوام همه چیز رو رها کنم ببین این عکس قشنگت و دارم تا می کنم اگه مایلی به رفتن دل و بر دارو برو این دیگه دل نمی شه ولش بکن بزار برو اخه می دونم که دل رو هر جایی جا می زاری راستی اگه می خوای می تونی اونو این جا بزاری دارم از مرز جدایی واسه ی دلم می خونم چه کنم ؟دیگه پس از تو توی این شهر نمی مونم اینجا شبهاش پر از غمه عشق دیگه معنا نداره واسه ی به هم رسیدن هیچ کسی نا نداره اینجا همه عشق و با پای خودشون له می کنن تازه بعدش می فهمن با دلشون چه می کنن اره جونم! دیگه وقتش رسیده شال و کلاهی بکنی واسه ی جدایی از من دل و راهی بکنی هر جا رفتی ازت می خوام که فراموش نکنی نوری بوده توی قلبت اونو خاموش نکنی حرفهای نگفته ای هست که باید تو بدونی اما نه!خودت باید از توی چشمام بخونی اخرین حرفم و دوست دارم که توخوب بدونی دیگه"دوستت ندارم" نمی خوام اینجا بمونی
شمار بوسه را از کام من خواه لب شیرین زتو مقدار با من لبت را با لب من اشنا کن چه ترسی؟ پاسخ اغیار با من
فاطمه
شنبه 22 اردیبهشتماه سال 1386 ساعت 12:45 ب.ظ