خدا گفت : لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من ، ماجرایی که باید بسازیش شیطان گفت : یک اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان که حرف شیطان را باور کردند . نشستند و لیلی هیچگاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد . خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن . شیطان گفت : آسودگی است ، خیالیست خوش . خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن . شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود . خدا گفت : لیلی جستوجو است ، لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن . شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملک . خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست . شیطان گفت : ساده است ، همین جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلیهای زود ، لیلیهای ساده اینجایی ، لیلیهای نزدیک لحظهای . خدا گفت : لیلی زندگیست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود . مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و میدانست که لیلی تا ابد طول میکشد...
خدایا هرکه با من آشنا شد نمی دونم چرا از من جدا شد روز اول که اومد با وفا بود وقتی نازش کشیدم بی وفاشد
فاطمه
چهارشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1386 ساعت 08:24 ق.ظ