در صبح آشنایی شیرینمان تو را
گفتم که مرد عشق توئی باورت نبود
در ای غروب تلخ جدایی هنوز هم
می خواهمت چون روز نخستین ولی چه سود
میخواستی به خاطر سوگند های خویش
در بزم عشق بر سر من جام نشکنی
میخواستی به پاس صفای سرشک من
این گونه دل شکسته به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟
پنداشتی که یاد تو این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش میشود؟
تو رفته ای بی من تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی
من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ مرا میبرد به گور
من شب چراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ تواست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
فاطمه
یکشنبه 19 فروردینماه سال 1386 ساعت 09:29 ق.ظ