من تنهاترین فریاد در اوج صدایم
من عاشقانه ترین نگاه در کشتی وجود توام
من میخواهم زنده بمانم تابا توباشم تاباتو بخوانم چراکه بی تومیمیرم!
تمام شعرهای من فریاد قلب من است وتمام انها از ان توست .
من زردترین پاییزم در فصل نگاهت پس ان رادریاب وبا برق چشمانت غروبش را همراه باش ...
کسی چه می داند فردا چه خواهد شد ؟
شاید تقدیر دستان پر صلابتش را به سویم دراز کند و شاید هم نه...
ولی تا ان روز به امید رسیدن به نگاهت در انتظار می نشینم.
دلم همیشه می خواست غزلی بگویم که اخرین بیتش..
آخرین پلک خواب الوده تو باشد....
امشب ولی می خواهم به جای حافظ با دیوان چشمان تو فال بگیرم..
پلک که می زنی ورق ورق غزل تازه زاده می شود..
اخرین برگ دیوان چشمان تو کجاست؟؟؟
پلک بزن من غزل تازه می خواهم///.........
خسته ام اما نه آنقدرکه نتوانم تو را دوست داشته باشم
و از کنارنفس های گرمت بی اعتنا بگذرم.
اگرشوق رسیدن به دستهایت نبود،هیچ گاه آغوشم را نمی گشودم
واگر صدای گوشنواز تو نبود ازگوشه تنهایی بیرون نمی آمدم.
اگر شوق دیدن چشم هایت نبود هیچ گاه پلک هایم را بیدارنمی کرد
و اگر نسیم حرفهایت نمی وزید،معنای جهانرا نمی فهمیدم...
*****************
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامعه ندر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو