می گویند
صدای پای بهار می آید
چرا نمی شِنَوَم ؟!
بهارِ عمرِ من!
به این سرزمینِ همیشه خزان
سر نمی زنی؟

جشن عروسکها
زندگی بر شانه ام سنگینی آوار بود
هستی من پرسه ای در طول یک تکرار بود.
روی بوم لحظه ها تصویر لبخندی نماند
زیستن مرثیه ای در سوگ یک پندار بود
بی تو هر گهواره گوری بی تو هر شادی غمی
هر نفس ناقوس مرگی هر دری دیوار بود
می گذشتم با شتاب از کوچه های کودکی
دیگر از جشن عروسکها دلم بیزار بود
می هراسیدم دگر از هر سیاه و هر سپید
امتداد لحظه ها در دیده ام چون مار بود
مرگ را با دوستی بر گردنم آویختند
دستان نارفیقان حلقه دار بود
