می بینی سکوتم را! 
می بینی درماندگی ام را؟!
می بینی نداشتنت چه بر سر فریاد خاموشم آورده است؟!
می بینی دیگر رؤیای داشتنت هم نمی تواند تن لرزه های شبانه ام را آرام کند؟!
می بینی هق هق ِ نگاهم چه سرد بر دیواره ی همیشه جاودانه ی نبودنت مشت می زند؟!
می بینی؟!...
دیگر شانه هایم تاب تحمل خستگی هایم را ندارد.
دیگر حتی حسرت باران هم نمی تواند حسرت نداشتن تو را کم کند.
دیگر آنقدر بغضم سنگین شده است که توان گریستنم نیست.
می بینی دستهایم سرد تر از هر زمانی عکس ِ نداشته ات را مسح می کند؟!
می بینی؟!...
هنوز هم گمان می کنم پائیز است و قرار است تو بیایی...
بهار هم نتوانست برای من پاییز را به پایان برساند...
می بینی؟!... تقویم من تنها یک فصل دارد!!!
به دیوارها بنگر...
می بینی دیوار های اتاق پر از خط های گذر زمان ست؟!
دیگر دیوارها جایی ندارند که من خط نشان نیامدنت را بر پیکرشان نقش کنم!
می دانم نازنین خاطری ندارد تا خیالت را از سفر پاک کند،
لااقل به هوای دیوار ها باز گرد!!!