دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

ندانستم......

 

ندانستم که من کیستم.......

ولی دانستم تو کی هستی........

ندانستم که عاشق کیست...

 ولی دانستم عشق چیست.......

احساس نکردم شب روز میگذرد...

ولی احساس  کردم تویی که میگذری...

چشمانم به روشنایی جوابی نمی گفت.....

چشمانم  تو را جواب گفت....

دست هایم را باز خواهم گذاشت تا تورا در آغوش بگیرم....

قلبم را خواهم بست تا هیچ کس دیگری وارد آن نشود....

چشمانم را خواهم بست تا  تصویری غیر از تو در آن نقش نگیرد....

زبانم را خواهم بست تا بستن در های بسته را نگوییم....

گوش هایم را خوام بست تا صدای عشق از ان بیرو نرود...

نگاهم را باز خواهم گذاشت تا عشق را همیشه ببینم...

احساس نکردم تکه آینه عشق در قلبم فرو رفت....

احساس نکردم سم عشق وجودم را فرا گرفت.....

احساس نکردم روزی خواهم شکست.....

روزی خواهم گریست...

روزی خواهم رفت  به آن طرف آینه....

آینه ای که تکه اش در قلبم است...

و نور زندگی من ...

و توان زندگی ام...

ندانستم زمستان کی گذشت...

ندانستم بهار آمد....

ندانستم بهار هم دارد می رود...

فقط دانستم این ما هستیم که مانده ایم و گذشتن ها رو تماشا میکنیم...

تماشا میکنیم و برای روزهای که بر نمی گردند اشک میریزیم......

ندانستم زندگی چیست.....بلکه دانستم زندگی کردن چیست...

ندانستم دستانم به هم  میرسند.... دانستم دستانم به تو نمی رسند....

نگاهم تورا نخواهد دید.....قلبم تورا خواهد دید....

بعد از همه ندانسته هایم....

دانستم که  دوست داشتن تو است که تا آخر عمر خواهد ماند....و من دوست دار تو...

و دانستم که عشقم برای تو است......و من عشق تو....

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد