گریه سزاوار تو نیست
مگر
قطره های نخست
دریایی سازدم
جان داده به صدفی
که مروارید انگشتانت را
می ماند و می رود
آن گاه که ماهیان
بی قرار و فراوان
به شمارشی معکوس می رسند.
گریه سزاوار من است
که گداخته ام به خورشیدی
زمستانی ام به برفی
و در نوبت ام به تعجیلی
و پایی که دیگرم
توان از تو رفتن نیست
باز هم می گویم
سزاوار تر از تو گریه من است
که غرقاب خونم می کند
و راحت و زلال به زاویه درد می رسد
نه
گریه فقط سزاوار من است
________
که می گوید باد ها می مانند و سپیدارها نه؟
پس انعکاس تو در من چگونه آینه ای می سازد
که از حضور خویش غافلم می کند
و تشنگی برهان قاطع زبانی می شود
که به خصلت عصا یی در خود تعبیرم میکند
پس باید چیزی در من نشسته باشد
وقتی تو
بر تارهای بسته ی موهایت
فریاد می زنی:
من....آری من شکل غریق خویشم تا تو سپید بمانی.....
_________