سال ها در چشم من دنیا جهنم بود
قصه حوا و آدم قصه سیب و بهشت و
وعده های پوچ
وحشت دیرین آدم بود
دستهایم را
خدا پس داد از افلاک رویایی
راه رفتن در افق گم شد
کفش هایم گور پایم بود
چشم هایم بی رمق بود و خواب هایم گنگ و مبهم بود
قانع و دیوانه بودم
هرچه که قسمت به من می داد می دیدم
در خرافات و ریا گم بودم و
جالب که قلبم عاشق آنچه ندیدم بود.......
روز و شب با آن خدای قیمتی که قیمتش اندازه تسبیح چوبی بود
می گفتم
بر سرم هرچه که آوردی خدا...کم بود
غافل از امروز که در خویشتن دیدم خدایم را!
فکر می کردم خدا را
بهترین بنده منم اما دریغ و درد
چهره ای مضحک خدایم بود....!!!
غافل از اینکه خدا در قلب می روید نه در صورت
بی سبب می رفتم و خشم خدا را خواب می دیدم
روی دوشم می کشیدم.....کولبار جمله های سخت
روی مغزم .....فکرهایی خسته و کهنه دمادم بود
فکر می کردم که شادم اینچنین
اما دریغ و درد
پیکرم غم بود
فکر می کردم که این قسمت خداوندیست
این قناعت را به جایی می رساندم که
جهانی غم مرا کم بود.......
مشکلم غم بود همدمم غم بود.......
.....................................
آی...........
چقدر پریده ای
رنگ ات را می گویم
کف دستانت را نگاه کن!دو چشم قفل شده در چشمانت .کمی گریه کن لازم است
آنگاه آستین خیست را رها کن در باد.دامنی گل بوسه عطر و نگاهی که جا گذاشتی و هیچ کس جز من ندید
.....................
سلام
مطلبی که زده بودی واقعا جالب بود
خیلی خوشم اومد
موفق باشی