باز من و تنهایی و قلم و کاغذ
بازم دل گرفته و خسته
بازم
بازم ... ؟
نیست رهگذری آشنا
که دل خسته مرا به آواز بهار
به نم هوا
به طراوت گل
و روشنایی نور نشان دهد
شاید با زنگی آشتی دهد ؟
شاید ...
خورشید خاموش ، بهتر خموش
نیست کسی که بشکند تنهایی تو را
به تبسم بهاری
به نگاه رازقی
انتظار از نسیم بهاری
کو بهاری ؟
شاید نیست نسیم بهاری ؟
بدهد طراوت
به لحظه های بی خاطره
پاک کند غبار از ذهن
از قلب
باز مینویسم
از تنهاییم
روی ذهن سفید ترانه ها
با قلم جاودانگی
چه کسی تنهای مرا میشکند ؟
چه کسی از پس غروب تنهایی
با لطافت محبت
با گرمی عشق
میشکند ؟
ای خورشید چه انتظار بیهوده
ندیدی ؟ چه کسی روشنایی خورشید رو شکست
اری حالا خورشید خاموشم
هنوز امید به انتظار بیهوده
که شاید
بشکند تنهای مرا دوباره
روشنایی بخشد به خورشید خاموش
آیا کسی تنهایی مرا میشکند ؟
یک دوست ...
یک آشنا ...
یک غریبه ...
شاید ...