دختر ابریشمی

قرار نیست

دختر ابریشمی

قرار نیست

باران نمی شوم

باران نمی شوم
 که نگویی: با چه منتی خود را بر شیشه می کوبد
تا پنجره را باز کنم و نیم نگاهی بیندازم.
ابر می شوم
که از نگرانی یک روز بارانی
هر لحظه پنجره را بگشایی
و مرا در آسمان نگاه کنی...
 
 
 
 
 
پنداشتی آتش عشقی که در دلم افروختی، به نیستی خاموش می شود؟
پنداشتی خرمن هستی ام را به باد فنا داده ام، که به جرقه ای خاکستر کنی؟
یا که پنداشتی من عروسک بچگی های توام که فقط تو عاشقش باشی؟
تو دستان آزمند مرا ندیدی که ملتمسانه بسوی تو دراز شده بود
تو ندانستی که دستان سرد من جویای گرمی تپش های قلب تو بود
تو ندانستی که اشک من در پی سودای سیه چشمان زیبای تو بود
یا تو ندانستی که عشق من، نه هوس که تجلی رویای وفای بی ریای تو
بود
تو
بنیادم را به غم، گفتارم را به درد و نفسهایم را به آْه آمیختی
تو را به سرنوشت، نامت را به باد و خاطره ات را به یاد می سپارم
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد