تو کودکی آرزو داشتم که بزرگ بشم تا معنی کلماتی چون مهربانی و محبت رو بفهمم
چون هنگامی که تو بحث بزرگترها شرکت می کردم
گاه گاهی سخن از امید و رویا ....به میان می یومد
و من از شنیدن اونا مات و مبهوت سکوت رو نشانه رضایت قرار می دادم
و هر گاه از مادرم سئوال می کردم او در جوابم می گفت
وقتی بزرگ شدی می فهمی
یک روز هنگامیکه پدر و مادرم با چند تن از اقوام صحبت می کردند
من هم تو گوشه ای نشستم و به حرفاشون گوش می دادم.
وقتی اونا در میون صحبتاشون از وفا و معرفت سخن گفتند
این سوال تو ذهنم ایجاد شد که وفا و معرفت چیه
هیچ وقت از مادرم در این مورد سوال نکردم
چون جواب مادرم رو می دونستم
حالا که بزرگتر شدم معنی اونا رو دریافتم
و می تونم بی معرفتی و بی وفایی رو احساس کنم
و این بار آرزو می کنم ای کاش همون کودک نه ساله باقی می موندم